راضیه ابراهیم زاده؛ فراز و فرود هفتاد سال زندگی سیاسی
ارسالی صمیمی ارسالی صمیمی

 

راضیه شعبانی یا راضیه ابراهیم‌زاده، آن طور که پس از ازدواج نام گرفت، یکی از زنان مبارز سیاسی ایران بود که روز دوشنبه نهم بهمن در هشتاد و هفت سالگی در شهر کلن آلمان درگذشت.

ابراهیم زاده و همسرششبنم شعبانی

راضیه به اقتضای روحیه‌ به قول خودش عصیان‌گری که داشت و به علت تقارن دوران جوانی‌اش با پا گرفتن حزب توده در ایران، در جست‌وجوی آرمان‌هایش به حزب توده پیوست و مابقی زندگی‌اش متاثر از این تصمیم ماند.

هر چند که بعدتر و پس از پشت سر گذاشتن سال‌های طولانی فعالیت و مبارزه زیر نام این حزب در کتاب خود که با نام «خاطرات یک زن ایرانی» منتشر شد، نوشت «من هنوز خود را توده‌ای می‌دانم و با آن آرمان‌ها نیز خواهم مرد؛ بدون این که حزبی را با نام حزب توده‌‌ ایران به رسمیت بشناسم زیرا حزبی را که افتخار عضویتش را یافته بودم از محتوا خالی ساختند و دیگر وجود خارجی ندارد.»

به گفته خودش از زمانی که خود را شناخته بود از مشاهده‌ نابرابری حقوق زنان با مردان در رنج بود و مشتاق بود برای احقاق حقوق زنان مبارزه‌اش را شروع کند.

بستر فعالیت در ایران آن روزگار محدود بود و او انتخاب های زیادی در پیش رو نداشت و بنا به اعتقادات ضد استثماری خود به حزب توده پیوست.

هنوز هفده ساله نشده بود که با رضا ابراهیم‌زاده آشنا شد و این آشنایی دیری نپایید که به ازدواج منجر شد. ابراهیم‌زاده که به علت فعالیت‌های سیاسی‌ و تمایلات سوسیالیستی‌اش در کنار فعالان و روشنفکران دیگری همچون تقی ارانی، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، احسان طبری و تقی شاهین در لیست معروف به ۵۳ نفر قرار داشت و حزب توده‌ ایران را پایه گذاشته بودند.

 

راضیه در کتاب خاطراتش رضا ابراهیم‌زاده را استاد خود خطاب کرده و از محبت و حوصله و آن چه که از او یاد گرفته می‌نویسد: تعجب نکنید که او را استاد خطاب می‌کنم. او منجی و معلم من بود و با محبت و توجه مداومش به پرورش من، مرا که شانزده سال بیشتر نداشتم عاشق شیدایش نمود.

اما این رابطه‌ سرشار از عشق به تبع فعالیت سیاسی این دو فراز و نشیب بسیار دید. از روزهای زندگی مخفی و دوری‌های بسیار طولانی به سبب زندانی بودن هر کدام تا غم از دست دادن دلخراش فرزندانشان.

در میانه‌ دهه‌ بیست خورشیدی، دومین جنگ بزرگ جهانی سایه‌ تاثیراتش را بر تمام کشورها افکنده بود و حزب توده در ایران روز به‌ روز ریشه می‌دواند و راضیه چند سالی بود که زندگی‌اش را تام و تمام صرف فعالیت‌های سیاسی‌اش کرده بود. در تلاش مداوم توانست «اتحادیه‌ زنان کارگر زحمتکش» را تشکیل بدهد که بعدها به «تشکیلات دمکراتیک زنان» ملحق شد.

در نتیجه‌ فعالیت‌های جنبش کارگری ایران تحت رهبری حزب توده در اوایل دهه‌ بیست، مجلس قانون کار را تصویب کرد و دولت مجبور به تشکیل وزارت کار و امور اجتماعی شد. این اتفاق باعث آشوب‌ها و شلوغی‌هایی در کارخانه‌ها به ویژه در شمال کشور و مازندران شد. به همین دلیل راضیه ابراهیم‌زاده و چند نفر دیگر از اعضای برجسته‌ حزب، عازم مازندران شدند و دست به مبارزه علیه فعالیت‌های سید ضیاء زدند.

بعد از موفقیت‌، باغ شاه در بهشهر و مهمان‌خانه‌ شاه در شاهی(قائمشهر) را تبدیل به کلوپ حزب کردند و به دنبال آن «تشکیلات دمکراتیک زنان ایران، شعبه‌ مازندران» را تأسیس کردند.

 

در بازگشت به تهران، راضیه ایده‌ سامان دادن به گروه جوانان بی‌کار که «اراذل و اوباش» خوانده می‌شدند را مطرح کرد که از آن استقبال شد. در آن دوره دزدی و ناامنی آسایش مردم را سلب کرده بود و معروف شده بود که شهربانی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند از عهده‌ کنترل مسأله برآید.

بنابراین جلسه‌ای در کلوپ کارگران برگزار شد و ۳۶ نفر از باج‌گیران و چاقوکشان را به آن فراخواندند. افرادی که راضیه در کتابش در باره‌ آن‌ها نوشته است که برای تمیز دادنشان خود را با القاب گوناگون می‌خواندند: علی شیطان، علی وزنگه، علی ده‌تیر، علی سه‌تیر، حسن مارشال، حسن مهاجر و غیره.

این گروه که بعدها به «سی و شش برادر» مشهور شدند در کلاس‌های آموزشی و سوادآموزی شرکت کردند و مهارت‌های فنی آموختند و در کارخانه‌ها مشغول شدند و بعضی نیز به عرصه‌ فعالیت و مبارزه‌ کارگری آمدند و در رخدادهایی نظیر اعتصاب‌های کارگری که بعدتر اتفاق افتاد، نقش داشتند.

در بهار ۱۳۲۵ راضیه تحت تعقیب قرار گرفت و سرانجام برای نخستین بار به زندان افتاد. در زندان قزوین در اعتراض به وضعیت خود دست به اعتصاب غذا زد و تا آزادی از آن دست برنداشت.

شادی رهایی از زندان پس از نتیجه دادن اعتصاب، دیری نپایید. به محض ورود به تهران خبر درگذشت مادر بهت‌زده‌اش کرد. می‌گوید برای مادر خبر بردند که ژاندارم‌ها به دخترت دستبند قپانی زده‌اند و استخوان دست و سینه‌اش را شکسته‌اند؛ مادر وای گفته، در بستر می‌افتد و اندکی بعد در بیمارستان درمی‌گذرد.

 

چند ماه بعد در نیمه‌ بهمن همان سال، در حالی که دو ماه از بارداری‌اش می‌گذشت به اتهام متجاسر (جسارت‌کننده، قیام کننده) دوباره به زندان افتاد. آن روزگار تهران هنوز زندان مخصوص زنان نداشت و یکی از خانه‌های سرلشگر رزم‌آرا واقع در خیابان پهلوی آن دوره را کرایه و تبدیل به زندان زنان کرده بودند.

راضیه تا اواسط سال ۱۳۲۶ در این زندان می‌ماند و بعد در واقع به تبعید به زندان تبریز فرستاده می‌شود و سپس باز به تهران، این بار به زندان دیگری واقع در خیابان حقوقی بازگردانده می‌شود.

تا اواخر سال ۱۳۳۱ در تهران می‌ماند، به دادگاه می‌رود، محکوم می‌شود، اعتصاب غذا می‌کند تا در اسفند ۱۳۳۱ با یک قرار تقلبی آزادی در حالی که هنوز یک سال از مدت زندانش باقی بود، از زندان تهران فرار می‌کند.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به ویژه عرصه برای فعالیت‌های سیاسی دشوارتر شده بود در نقش زنی اهل شیراز به زندگی مخفی و فعالیت در تهران می‌پردازد. اما عرصه آن چنان تنگ می‌شود که پس از مدتی با نظر کیانوری و جودت که در آن دوران بیشتر از سایرین با آن‌ها در تماس بود، برنامه‌ خروجش از کشور مطرح می‌شود.

ابتدا مدتی در وین و بعد دوره‌ای را در لهستان همراه کودک خردسال خود سپری کرد. در اول سپتامبر ۱۹۵۵ مطابق با شهریور ۱۳۳۴ وارد مسکو می‌شود و احسان طبری را ملاقات می‌کند و از او می‌شنود که رضا ابراهیم‌زاده در تاجیکستان به سرمی‌برد و بعد از یک دوره‌ طولانی جدایی بالاخره یکدیگر را در سرزمین شوروی ملاقات می‌کنند.

 

راضیه ۲۶ سال در اتحاد شوروی می‌ماند؛ درس می‌‌‌‌‌‌خواند، معلم می‌شود، شوهرش را از دست می‌دهد تا اینکه در ایران انقلاب می‌شود و به تبع آن حزب توده هم در میانه‌ این طوفان آرام آرام، زیر و زبر می‌شود.

در دی ۱۳۵۹ قصد آمدن به ایران می‌کند و با کشتی از شوروی به ایران می‌آید. حالا که انقلاب شده و شاه رفته، عزم ماندن در وطن کرده است.

«مدت هفت سال توانستم در وطنم بمانم و سه سال و نیم بعد از یورش به حزب توانستم در وطنی که دیگر تبدیل به زندان شده بود به زندگی ادامه دهم تا در صدد دستگیری‌ام برآمدند و با قلبی خونبار و حسرتی بی‌پایان برای بار دوم تن به مهاجرت دادم.»

راضیه به آذربایجان و از آن جا به آلمان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن کشور ماند. خاطراتش را تنظیم و چاپ کرد و دورادور با همه‌ رنج بیماری و کهولت سن در فعالیت‌های اجتماعی باقی ماند. رؤیای ایران دمی از او دور نبود. «نخواهم مرد تا زمانی که برای بار دوم لبان چروکیده و تشنه‌ام زمین و خاک وطنم را بوسه زند.» رویایی که در میانه‌ زمستان امسال برای همیشه عقیم ماند.

 

راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی

شهرام دریانی

راضیه شعبانی (ابراهیم‌زاده)، عضو حزب توده ایران و یکی از نخستین زنان زندانی سیاسی در ایران است. او که پس از کودتای ۲۸ مرداد مجبور به ترک ایران به مقصد شوروی شده بود، در پی استقرار جمهوری اسلامی به ایران بازگشت، اما هفت سال بعد برای بار دوم مجبور به مهاجرت شد. راضیه شعبانی در این گفت‌وگو درباره فعالیت‌های سیاسی و مهاجرت‌های خود سخن گفته است.

راضیه ابراهیم زاده چه شد که وارد کارهای سیاسی و حزب توده ایران شدید؟

پس از ازدواج با همسرم رضا ابراهیم زاده – یکی از پنجاه و سه نفر- که تازه از از زندان آزاد شده بود با هم زندگی مشترک را آغاز کردیم. او برای من همانند یک معلم بود؛ من دختری ۱۶ ساله بودم و او مردی ۴۰ ساله که روح میهن دوستی و سوسیالیستی-انترناسیونالیستی را برایم به ارمغان آورد. راهی که تمام زندگیم تحت تاثیر آن قرار گرفته و هر لحظه اش را وقف آن کردم.

رضا ابراهیم زاده چه نقشی در تشکیلات حزب توده داشت؟

او در ۱۳۰۴ عضو حزب کمونیست ایران می شود و در سال ۱۳۱۶ در جریان بازداشت اعضای ۵۳ نفر به زندان می افتد. وکیل مدافع او در آن زمان احمد کسروی بود. رضا بعد از تمام کردن محکومیت شروع به رانندگی لوکوموتیو در راه آهن کرد و در همان زمان "کانون کارگران راه آهن" را سازماندهی می کرد. رضا برای تقویت حزب توده ایران، فعالیت زیادی می کرد و در بین کارگران راه آهن نفوذ زیادی داشت. او از بنیان‌گذاران "شورای متحده مرکزی اتحادیه کارگران و زحمتکشان ایران" به همراه رضا روستا، ابراهیم علی زاده و یوسف افتخاری بود.

احسان طبری در كتابش "كژ راهه" او را چماق دار رضا روستا می خواند. نظر شما در اینباره چیست؟

خیلی از نظرات طبری در این کتاب به واقعیت نزدیک است اما این رفقا بی انصافی کرده و خود را پاک و صاف نشان می دهند. درست است که طبری برخلاف اسکندری در در گروه بندی‌ها قرار نداشت، ولی همیشه رای او بود که کار را تمام می کرد.

شما دو فرزند خردسالتان را در این دوران از دست دادید، آیا این زایده تفکر سیاسیتان بود؟

هر وقت به مرگ دو فرزندم فکر می کنم، غم تمام وجودم را فرا میگیرد، من در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود. ما چنان دگم بودیم که برای نجات کودک اولم حتی حاضر به پول قرض گرفتن و یا بردن او پیش پزشک آشنا نبودیم چون این را نشانه ضعف خود می دانستیم. آن زمان در اوج آرمان خواهی، تحجر در درونمان بود.

راضیه ابراهیم زاده

ماموریت شما در مازندران چه بود؟

راضیه ابراهیم زاده

در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود

در عرض چند ماهی که از طرف حزب توده در مازندران ماموریت داشتیم، "اتحادیه زنان زحمتکش" و "زنان کارگر کارخانجات برنج کاری مازندران" را سازماندهی می کردیم . البته ایرج اسکندری، احسان طبری و فریدون کشاورز در این سازماندهی نقش به سزایی داشتند. با سخنرانی زهرا اسکندری تشکیلات دموکراتیک زنان ایران در مازندران ایجاد شد. اینها همگی با سیاستهای حزب همخوان بودند که هدفش افشاگری علیه سیدضیا یود.

چگونه به فرقه دموکرات آذربایجان پیوستید؟

من در مازندران با رهبری و حزب مشکل پیدا کرده بودم، تیپ بله قربان گویی نبودم، برای دیداری از آنجا به آذربایجان رفتم که مصادف شد با قیام مردم آذربایجان. من هم ماندگار شدم. فرقه خدمات زیادی برای آذربایجان کرد. هر چند تندی و کج روی هم داشت. من در آن زمان لباس نظامی به تن کردم با چکمه و دامن و کلت به کمر. خیلی از این کارها از روی جوانی و ناپختگی بود. بعدها در موقع حمله به آذربایجان و کشتار و سرکوب مردم من در تهران بودم و مجبور شدم پنهان شوم.

شما یکی از اولین زندانیان سیاسی زن هستید، چه زمانی به زندان محکوم شدید؟

۱۶ بهمن ماه ۱۳۲۵ با داشتن یک کودک دو ماهه در شکم به زندان روانه شدم،. آن موقع زندان مخصوص زنان وجود نداشت و یکی از خانه‌های سرلشگر رزم آرا واقع در خیابان کالج، کرایه و تبدیل به زندان شده بود. بعدا مرا از تهران تحویل دادستانی ارتش آذربایجان دادند. پسرم دوازده روزه بود که به اولین دادگاه نظامی رفتم. به دو سال حبس محکوم شدم که مدتی از آن را در زندان تبریز گذراندم و مدتی هم در تهران زندان بودم.

چه زمانی مجبور به ترک ایران شدید؟

دست نوشته های ابراهیم زاده

یادگارهایی از ابراهیم زاده

بعد از کودتای ۲۸ مرداد شرایط روز به روز سخت‌تر شد. به دستور حزب و از طریق عراق، سوریه، بیروت، ایتالیا و بعد لهستان به اتحاد جماهیر شوروی رفتم، قصه مهاجرت ما در سال ۱۳۳۴ حکایتی است شنیدنی.بعد از ۹ سال که نمی دانستم او زنده است یا مرده، در ۱۹ اکتبر ۱۹۵۵ در ایستگاه راه آهن مسکو همدیگر را در آغوش گرفتیم. در این سالها او برای من نامه و عکس از طریق حزب می فرستاده است اما رفقا متاسفانه آنها را به دست من نمی رساندند. پسرم نیز که سالها به او گفته بودم پدرش مرده است، مشتاق دیدار پدر بود. لحظه دیدار او با ابراهیم زاده در مدرسه شبانه روزی صحنه زیبا و دردناکی بود.

زندگی در تاجیکستان چگونه بود؟

زندگی سختی بود، درآمد کم و زندگی محقری داشتیم. ابراهیم زاده در محل کارش یک پایش معلول شده بود. خیلی از پناهندگان دهه ۳۰ میلادی به اتهام جاسوسی و دشمن خلق بودن در دوران قبل از من به اردوگاه‌های کار اجباری تبعید شده بودند. بعدها فهمیدم که شوروی‌ها در همه امور پناهندگان و حزب دست دارند و این امری عادی بود. من در تاجیکستان تحصیل کردم، به دانشگاه رفتم و دبیر زبان فارسی شدم. ابراهیم زاده نیز در ۵۴ سالگی به مدرسه شبانه رفت و دیپلم گرفت و بعد لیسانس زبان تاجیکی؛ او در اواخر عمر چند بار سکته کرد. هر چند خاک‌سپاری او از طرف حزب توده و حزب کمونیست تحریم شد و به جز دوستان،کسی برای مراسم نیامد.

چه زمانی به ایران برگشتید؟

۲۲ دی ماه ۱۳۵۹ . مدتی طول کشید، خیلی دوندگی کردم، هم خودم هم خانواده‌ام در ایران. در این مدت با تقی شاهین که ۶۲ دفترچه یادداشت ابراهیم زاده را به او داده بودم، تماس گرفتم که بتوانم آنها را از او بگیریم. این دفترچه ها خاطرات ابراهیم زاده بود و به سفارش او به تقی شاهین داده بودم. اما او فقط ۱۸ دفترچه را به من پس داد که این خاطرات او تا ۱۳۱۵ بود که وارد حزب کمونیست شده بود. تقی شاهین تاکید داشت که بقیه را گم کرده است.

دست نوشته های ابراهیم زاده

مهاجرت دوم شما در چه زمانی بود؟

هفت سال بعد، در دوران جمهوری اسلامی مجبور به ترک ایران شدم. این بار ابتدا به آذربایجان شوروی رفتم و سپس از آنجا به آلمان. از آن زمان تا حالا که ۸۷ ساله ام در آلمان زندگی می کنم.


January 30th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي